تاملی در باب بحران افغانستان

تاملی در باب بحران افغانستان

افغانستان به مثابه عضو جامعه ی جهانی با توجه به پیشینه ی تاریخی، موقعیت جغرافیایی و برخی عوامل سیال از جمله کشورهایست که حدود دو نیم قرن از حیات سیاسی- اقتصادی خویش را در عمق از بحران ها بسر برده هست. بدون شک بحران کنونی و حتی فاجعه ی حاکم در این کشور ابعاد و علل مختلفی دارد که عدم نهادینه شدن دموکراسی یکی از برجسته ترین دلایل آن بشمار می رود. اصول و ارزش های دموکراسی به عنوان یکی از دستاوردهای عصر مدرنیته توانست  بحران مشروعیت و نحوه ی انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی اکثریت از کشورهای جهان را مدیریت نماید. اما این مفهوم در افغانستان به مثابه ی جنس وارداتی غیر قابل استفاده توسط پالیسی سازان و دست اندرکاران نهادهای سیاسی به گند کشیده شد. باورهای حاکم در جریان بیست سال حضور جامعه جهانی در راس ایالات متحده امریکا در این کشور مبنی بر عدم موثریت آراء شهروندان در تعیین سرنوشت سیاسی شان بی باوری مردم ما را نسبت به دموکراسی افزایش داده و بنیه های نوپای دموکراسی را لزران وحتی در نطفه خنثی ساخت.

سوال اساسی این است که چرا دموکراسی در این کشور پا نگرفته و به پخته گی واستواری لازم نمی رسد واگر گاهی مانند نسیمی ملایمی بر زنده‌گی مردمان این کشور شروع به وزیدن می‌کند، دیری نمی‌گذرد که گردبادها و طوفان‌های تند همه چیز را دست‌خوش نوسان و بی ‌ثباتی می‌سازد؟ ارائه پاسخی در خور تامل و نسبتا قابل قبولی پرسش فوق چندان بسیط نبوده و  عوامل چند بعدی بر بغرنجیت مسئله افزوده است. بهرحال برای موشگافی بحث می توان دو نوع عوامل را دسته بندی کرد؛ عوامل بیرونی که بیشتر نقش بازیگران منطقه ی وجهانی در آنها ملموس به نظر می رسد. کشورهای منطقه ی دخیل در بازی های افغانستان با حمایت قدرت های بزرگ ترجیح می دهند به جای سروکار داشتن با اداره های سست و لرزان، طرف تعامل شان گروه ها یا سازمان های باشند که باورمند به تمرکز قدرت سخت و نحوه ی اعمال آن باشند تا شرایط را برای شان قابل پیش بینی نماید که در ازای ارائه کمک های مادی بتوانند عند الموقع از ظرفیت های موجود در قسمت مهار رقبای خویش مستفید شوند. نمونه های بارزی این نوع تعامل را از زمان شکل گیری افغانستان در محدوده جغرافیایی فعلی می توان مطالعه و ردیابی کرد که در مقاطع مختلفی زعماء آن در بدل سرکوب و خشونت مردم افغانستان از استقلال عمل در سیاست خارجی خویش دست برداشته اند. آنچه مبنای بحث را قرین به واقعیت می نماید همانا تمرکز بر عوامل درونی بوده که نسبت به عوامل بیرونی کارسازتر و حتی زمینه ساز طمع ورزی بازیگران منطقه ی وجهانی شده اند.

اولویت در طبقه بندی عوامل درونی را نخست در عدم شکل گیری دموکراسی واقعی افغانستان، نبود بنیه های کافی تئوریک که به سود دموکراسی نظریه پردازی کرده باشد تشکیل می دهد. نظریات که زمینه تقابل پارادایم ها را ایجاد نماید تا گفتمان های ضد دموکراسی راست و چپ از میدان داری افکار عمومی کنار بروند. بازار گرم طیف های مختلفی از نظریه های چپی افراطی و نهادینه شدن فرهنگ افراطی گرایی با قرائت های رادیکالیزم دینی طی نیم قرن اخیر نشانه های بارزی از خلاء تولید متن به نفع دموکراسی را در لایه های مختلف از جامعه ی علمی و لو به صورت وارداتی شکل می دهد. به تبع این خلاء، نبود نیرهای متعهد به دموکراسی که خود تجسمی از رفتار های دموکراتیک باشند ظهور نکرده و اکثریت از داعیه داران آن در زندگی فردی و اجتماعی خود انسان های دموکرات نبوده اند. چهره های به ظاهر دانش آموخته جوامع غربی دموکراتیک نیز همانند موریانه از درون سیستم به تخریب پایه های لرزان آن دست یازیده اند و مصداق های عینی آنرا حد اقل در بیست سال پسین می توان به وفور مشاهده کرد. بدون شک جوامع تازه روی آورده به دموکراسی نیازمند آموزش ارزش ها و بنیاد های فکری آن می باشند که این خلاء را در نصاب های درسی مراجع اکادمیک و نهاد های اجتماعی می توان تشخیص داد؛ دموکراسی پدیده مدرن است و باید آنرا فرا گرفت و در زندگی تمرین کرد اما چنین روندی از فضای عمومی غایب بود/ هست. مرور کریکولم های درسی دانشگاه های افغانستان در راس دانشگاه کابل در رشته های علوم اجتماعی نسبت تعلق خاطر که طی چهار دهه در پخش و نشر ایده های چپی و رادیکالیزم دینی داشته اند حتی در بیست سال تمرین دموکراسی کماکان نوع بدبینی و تضاد را در میان قلمبدستان و کادرهای علمی ما شاهدیم. عامل بعدی را در عدم توسعه یافتگی جامعه ی افغانستان می توان جستجو کرد که در راس همه آن بلوغ جامعه است که خود را در فردیت انسان ها نشان می دهد؛ هنوز در این سرزمین هویت انسان ها گله ای هست. اندیوجوالیزم و استقلال فردی انسان ها ( فکری- عملی) در این بلاکده به رسمیت شناخته نشده و هر نوع تفکر و اقدام را قبل از آنکه مربوط به فرد انسان متعلق بدانند، آنرا برچسپ قومی، دینی، نژادی و حتی قبیبله ی زدند/ می زنند؛ طبیعیست که در چنین جوامعی دموکراسی پا نمی گیرد. بحث اخیر و نهایت ملموس همانا عدم ظهور رهبران و نخبه گان سیاسی که منافع جمعی را در نهادینه شدن دموکراسی بدانند، می باشد. در کشورهای دیگر رهبران خردمندی چون جواهر لعل نهرو، نلسون ماندیلا، لی کوآن یو و غیره...در مقاطع از تاریخ شان با تحلیل اوضاع، مسیر درست و جدیدی را برای مردم خویش ترسیم کردند و آگاهانه سنگزارهای سنت و بدویت را از راه دموکراسی دور ساخته اند. نمونه های بارز این عامل را در دموکراسی درون حزبی جریان های سیاسی مطرح و شریک دسترخوان قدرت طی بیست سال اخیر می توان برشمرد. احزاب سیاسی در جوامع دموکراتیک به مثابه ی فرزندان دموکراسی به ایفاء نقش می پردازند؛ شکل گیری احزاب سیاسی، پیشینه ی تاریخی وفکری آنها، موسسین و تمویل کنندگان شان، برنامه ها و خط مشی آنها، چگونگی تمثیل شان در امر سیاسی و رقابت های سیاسی از جمله انتخابات و از همه مهمتر فرایند انتقال مسئولیت درون حزبی که طی دو دهه هیچ از یکی از آنها نسبت عدم اعتقاد به ارزش های دموکراتیک قادر به تدویر کنگره و انتخاب اعضای رهبری خویش از مجری های دموکراتیک نشده اند و چه اسفبار که با مرگ رهبر سرنوشت مبهمی حتی منجر به از هم پاشیدگی تشکیلاتی برخی از احزاب سیاسی شده هست. در کشور که ما شاهد اندکی از احترام و عمل به الفبای اصول دموکراتیک حتی در درون جریان های سیاسی نیستیم پس با کدام توقعی از ساختار کلان سیاسی مبنی بر شکل گیری نهادهای فراگیر سیاسی و اقتصادی دموکراتیک باشیم؟ آنچه از لابلای بحث مختصر می توان آموخت اینکه بدون نهادینه شدن ارزش ها و اصول دموکراسی نمی توان راه حل منطقی برای عبور از بحران های سیاسی و اجتماعی را در افغانستان انتظار داشت. یکی از راه های ممکن رسیدن به ثبات، توسعه، شکوفایی و پیشرفت پایدار در امر تحقق و نهادینه شدن دموکراسی نهفته است.